جان آدمی

جان آدمی _ وبگاه شخصی علی دقیقی

جان آدمی _ وبگاه شخصی علی دقیقی

جان آدمی

تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت

*قرار است در این وبگاه، کمی درد دل هایمان را بنویسم، شاید التیامی یافت...
(تیرماه 1393_تهران)

تبلیغات

آخرین نظرات

داستانی که اشک آور است

شنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۳، ۰۳:۴۲ ب.ظ
بی زحمت این داستان رو مطالعه کنید بعدش یه درد و دل دارم:

چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.
جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…
آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…
دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن…
حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه…

***
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند…

***
حاج مرشد!
جانم آقا سید؟
آنجا را می‌بینی؟ آن خانم…
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…
سید انگار فکرش جای دیگری است…
حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:
حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این زن ... چه کار دارند؟
سبحان الله…
سید مکثی می‌کند.
بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.
به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله می‌گوید.
- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه می‌افتد.
حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!…
زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…
دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:
حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…
سید؛ ولی مشتری بود!
پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:
این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است… تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!…
سید به حاجی ملحق می‌شود و دور…
انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد…

***
چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد، نگاهش به نگاه مردی گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی.
زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت… آقا سید! من دیگر… خوب شده‌ام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است… سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران ـ یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند، به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند. زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت…

این داستان را چند وقت پیش خوندم ولی الان عقده دلم باز شده، چرا شیخ مهدی قوام و امثالش اینطور مرد بودند و الان؟
اصلا مخالف ادب است که بیاییم و مقایسه کنیم؛ ولی حکم جهاد ها را باهم مقایسه کنید؛ اثر منبر ها را با هم مقایسه کنید؛ چه شد که مردند این مردها؛ فقیه نائینی ها بودند که رفتند، فقها ور افتادند...
طلبه باید باشی تا بفهمی چه دوره و زمانه ایست، طلبه باید باشی تا بفهمی مدرس پر یعنی چه، طلبه باید باشی تا فراق استــــــاد و استاد رو مقایسه کنی...
مردها مرده اند و الان اوضاع خراب است؛ اثقال زمین کم شده و شب های قدر باید به تنهایی در کنج یک اطاق بگذره؛

  • ۹۳/۰۴/۲۸
  • علی دقیقی

نظرات  (۶)

سلام. وبلاگ خوب و مفیدی دارید.موق باشید.
  • ح.ه * سید فریاد*
  • بنام نامی الله 
    سلام 
    با مطلب (صراط خانه نشین )
    باریکه ی این حقیر آپ شد 
    خوشحال می شم اگر که تشریف بیارید 
    وب جالبی داری
  • ی عوضیِ تاخرخره پُر!
  • خیلی خوب بودُ خیلی جای تامل داشت!
    امثالِ این حاجی الان وجودندارن
    وجودندارن ک تودادگاه میری واس طلاق جایُ مشاوره میخان صیغت شن!
    وجودندارن ک پُشت ریش قایم میشن ُ چششون دنبالِ ناموسِ مردمه!
    وجودندارن ک میخان کمکت کنن ولی ن اینجوری...
    حرف نمیزنم اما اونقد دیدم همچین حای هایی ک حالم ازهرچی حاجیه بهم خورده!
    پاسخ:
    دقیقا همین طور است، جای تاسف داره و باید فقط تاسف خورد...
    پیغمبر فرمودند در آخرالزمان از دین بجز اسمش و از قرآن بجز رسمش چیزی باقی نمی ماند.
  • ی عوضیِ تاخرخره پُر!
  • اووووووووه چ پُستی ماشالاه!
    بذابخونم بعد حرف بزنم:|
    پاسخ:
    ممنون از دیداری که داشتید از وب، باز هم منتظر حضور گرم و اظهار نظرات مفید شما هستم.
    ممنون از لطفتون. قدم رنجه فرمودید.این پستم خیلی جالب بود سال پیش بابام برام تعریفش کرده بود ولی این انتقادو نشنیده بودم واقعا زمونه خیلی عوض شده.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">